عظمت اقیانوس در شبی طوفانی با هیچ یک از اتفاقات طبیعی قابل مقایسه نیست، من آنجا در میانهی اقیانوس روی قایقی چوبی که هر آن منتظر بودم در هم بشکند، ناتوانترین موجود جهان بودم. نه جایی را میدیدیم، نه اگر به آب میافتادم امیدی برای زنده بودن داشتم، نه جلیقهی نجاتی داشتم و نه امید و توانی برای پیش رفتن. همیشه فکر میکردم اگر در موقعیتی هولناک گیر کنم، چشمهایم را بسته، دستها را روی گوشهایم خواهم گذاشت و با هر چه توان دارم جیغ خواهم کشید تا خیلی زود از ترس قلبم بایستد و بمیرم. احتمالا موهایم هم سفید شود اما مهم نیست چون دیگر مردهام. اما عظمت اقیانوس و طوفانی که درش بودم مرا کرخت کرده بود. پنداری که دیگر مهم نبود چه میکنم. آنقدر حقیر بودم که خود و تصمیماتم در مقابل اتفاقی که درحال رخ دادن بود، از دانهای شن هم کوچکتر و بیاهمیتتر بود. نشسته بودم زیر بادبان شکسته در میانهی قایقی در حال فروپاشی. به این فکر میکردم که آیا در جایی از رندگیام به این لحظه اندیشیدهام؟ به لحظهی مرگم و اینکه چطور اتفاق خواهد افتاد؟ آیا مرگ زمانی اتفاق میافتد که برایش آمادهای؟ مسافران دیگر این قایق که حالا دیگر هیج اثری ازشان نیست آیا به این سوالها فکر کرده بودند؟
مرگ با اینکه عظمتی به اندازه خود زندگی دارد، بسیار ساده اتفاق میافتد: پوچ و بیهوده؛ درست مثل خود زندگی. مرگ یک حادثهی ساده است و همهی مرگها پوچ و بیهودهاند. مردن در راه دفاع از یک سرزمین با مردن برای یک بستنی چوبی تفاوتی ندارد.
هیچ دوستی به جز کوهستان، بهروز بوچانی
خسته بودم و صورت و همهی تنم خیس بود. هر لحظه آب در قایق بالاتر میآمد و من همچنان بادبان نیمه شکسته را محکم گرفته بودم و منتظر بودم قایق درهم بشکند تا خودم را به تخته پارهای بند کنم. تنها تلاشم برای زنده ماندن به همین فکر ختم میشد. از دور صدای موسیقی میشنیدم و سعی میکردم تمرکز کنم تا دقیقتر بشنوم. اما آسمان عصبانی و اقیانوس خشمگینتر از قبل بودند و برخوردشان با هم سهمگینتر شده بود. من که جایی را در آن تاریکی و طوفان نمیدیدم تصمیم گرفتم چشمانم را ببندم و سعی کنم موسیقی از دور را بشنوم و آمادهی غرق شدن در اقیانوس شوم. خودم را با این فکر آرام میکردم که از مرگ هم مانند تولد گریزی نیست. کم کم صدای موسیقی نزدیک میشد و تلاطم قایق بیشتر. یادم افتاد سالها پیش این موسیقی را شنیدهام، درست زمانی که روی کشتی بودهام. در یک روز آفتابی روی دریای سیاه بودم و فکر میکردم جهان از همیشه با من نامهربانتر است. چطور وقتی گرمای آفتاب روی پوستم را حس میکردم میپنداشتم که زندگی از همیشه با من نامهربانتر است؟ چقدر درکم از زندگی محدود بوده و توقعم زیاد. در همین فکرها بودم که صدای غرش آسمان توامان با صدای درهم شکستن قایق مرا به وسط طوفانی در اقیانوس آورد. در آب افتاده بودم و تاریکی مطلق بود. دستم را به هر سو میانداختم چیزی برای گرفتن نمییافتم. با اینکه شنا بلد بودم اما هر چه دست و پا میزدم در مقابل آن موجهای پر هیبت هیچ اثری نداشت و بیشتر در آب فرو میرفتم. آب شور و تلخ بود و از بینی، گوشها،دهان و چشمانم گذر کرده بود. بستن دهان و فشردن لبهایم به هم هر لحظه سختتر میشد و احساس میکردم دیگر با اقیانوس و تاریکیاش یکی شدهام. دیگر توان دست و پا زدن نداشتم. در تمام زندگیام جنگیدهام، دست و پا زدهام و لحظهای آرام نگرفتهام. احساس کردم خستهام و دیگر نمیتوانم. بالاخره فرصتی برای استراحت دارم؛ با دهان و چشمانی باز و معلق انگار که در خلا باشم. حالا میتوانم قدری استراحت کنم. حالا قطرهای بودم در دل اقیانوس.

اندیشههای ما تنها در صحنهی عمل میتوانند بگویند که چقدر درست اندیشیده شدهاند. فقط کسی که عمیقاً به مرگ اندیشیده باشد از مرگ نمیترسد.
هیچ دوستی به جز کوهستان، بهروز بوچانی
پ.ن ۱: پروندهی بعدی صفحه ۷۷ معرفی و مرور کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان نوشته بهروز بوچانی است که دربارهی بررسی مفهوم پناهجو و موضوعات مرتبط با بحران پناهندهها در دنیا خواهد بود، پناهجوهایی که از جدال با اقیانوس زخمهایی همیشگی دارند؛
از کانال یوتوب صفحه ۷۷ ببینید.
پ.ن ۲: تماشای قسمت اول این پرونده: نوشتن مقاومت است؛ معرفی کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان و داستان زندگی پناهندهها در زندانی وسط اقیانوس
تماشای قسمت دوم این پرونده: نوشتن مقاومت است؛ معرفی کتاب و فیلم و سریالهایی با موضوع پناهجوها و مهاجران