ساختمانها بلندتر شده بودند و لباسهای مردم کمتر. به جای ارابههای اسب در خیابانها چیزهای دیگری بود که مردم را جابجا میکرد. هر چقدر در محلهی پاپتیست گورنر گشتم خانهی ارباب «ورمیر» را پیدا نکردم. با دست چپم سرپوشم را محکم گرفته بودم که باد آنرا نبرد و دست راستم را محکم مشت کرده بودم. هر از گاهی مشتم را باز میکردم تا ببینم آنها گم نشده باشند. دوباره مشتم را باز کردم. آنجا بودند. به کنار کانال رفتم و دیدم قایقهایی بسیار بزرگتر از زیر پلها رد میشوند. کمی صبر کردم شاید قایقهایی که برای دکههای پل یرونیموس ماهی حمل میکردند را ببینم. میتوانستم با قایق سریعتر به آن سمت شهر برسم و در ساختمان اتحادیه دنبال آقا بگردم. کنار کانال کمی صبر کردم و به پرواز مرغهای دریایی نگاه کردم. من و فرانس و اگنس عادت داشتیم کنار آن کانال بنشینیم و چیزهایی در آن پرت کنیم. سنگریزه، خرده چوب و حتی کاشی شکسته، و حدس میزدیم وقتی تهنشین شوند چه چیزهایی را لمس میکنند. ماهی نه ولی موجوداتی ساخته تخیلات خودمان، موجوداتی با چشمهای فراوان، فلس زیاد، دست و باله. فرانس همیشه جالبترین هیولاها را مجسم میکرد. اگنس از همه ترسوتر بود. من همیشه بازی را متوقف میکردم، چون بیشتر مایل بودم چیزها را چنان که هستند در نظر بیاورم تا چیزهایی که وجود نداشتند.

دوباره برگشتم به میدان اصلی شهر و روی ستارهی هشت پَر ایستادم تا ببینم کجا باید بروم؟ کجا باید پیدایش کنم؟ داشتم فکر میکردم که وقتی ارباب را دیدم و مشتم را باز کردم دقیقا چه بگویم. باید به او میگفتم که کشیدن تابلوی من اشتباه بود، شاید اگر مرا مثل تانکه در حال ریختن شیر میکشید اعتراضی نداشتم. اما اینطور به تنهایی با گوشوارههای مروارید و دهانی نیمه باز که برای خدمتکاری مثل من اصلا مناسب نبود. سرم را از روی ستارهی هشت پَر بلند کردم و ساختمان سفید رنگ بزرگی را در آنسوی کانال دیدم. فکر کردم خواب میبینم. دست چپم را از روی سرپوشم برداشتم و دامنم را گرفتم و رفتم جلوتر. آنچه را که روی دیوار این ساختمان میدیدم باور نمیکردم. ارباب قول داده بود که نقاشی را قبل از آنکه کسی ببینید مستقیم به «وان رویون» بدهد و او هم تابلو را احتمالا در کلکسیون شخصیاش کنار دهها نقاشی از دخترکان خدمتکار خواهد گذاشت. اما حالا این نقاشیای از من بود که روی دیوار بزرگی در وسط شهر نصب شده بود. حالا چشمان من کل مردم شهر را مینگریست، به خطوط نور و سایه نگاه کردم. انگار هنوز جلوی پنجره و در مقابل یان ورمیر نشسته بودم. انگار من برای همیشه در این نقاشی حبس شده بودم. با دهانی نیمه باز، با گوشوارههای مروارید، با سرپوشی ابریشمی و با لباسی با وقار که هیچ کدام از آن خودم نبود. جلوتر رفتم. روی لبهی کانال ایستادم و مشت دست راستم را باز کردم. گذاشتم گوشوارهها از لای انگشتانم لیز بخورند.
پ.ن: در پروندهای دو قسمتی به سراغ این تابلو و داستان پشت خلق آن رفتم. ویدیوها را از کانال یوتوب صفحه ۷۷ ببینید:
بسیار عالی بود. بسیار. جاهایی از متن حس کردم که برگردانی از کتاب رو نوشتی اما بعد دیدم که نه، تجسمی از شخصیت گریت در آينده، وقتی که به تابلوی خودش که حالا معروف شده نگاه میکنه رو نوشتی.
عالی بود.
ممنونم خیلی :)