باران بود و هوا سرد. بهار بود اما برای من همچون پاییز. باید میرفتم تا انتهای خیابان ویا دل کورسو. چون دیگر کتابفروشی و لوازمالتحریر فروشیای در شهر نمانده بود که در آن به دنبال خودکار نوک نازک نگشته باشم. باید نامه را برایش با خودکاری نازک مینوشتم. همیشه نامهها را با همین خودکار مینویسم و حالا خودکار محبوبم تمام شده بود. پاکت را آماده کرده بودم و آدرس فرستنده و گیرنده را هم روی آن نوشته بودم. حتی تمبرها را هم تُفمالی کرده و پشت پاکت نامه چسبانده بودم. آن را کنار کاغذهای سفید روی میز آماده گذاشته بودم. نامه را هم نوشته بودم. یعنی میدانستم چه باید بنویسم. در ذهنم نوشته بودم و همه چیز برایم مشخص بود. سه هفته به تک تک کلمات نامه فکر کرده بودم، ۲۱ روز مُدام با خودم صحبت کرده بودم و دور کلمات مهمی که باید حتما در نامه راجع به آنها صحبت کنم را خط کشیده بودم. همگی جلوی چشمم بودند. فقط اگر خودکار نوک نازک محبوبم را بگیرم، برگهها را پر خواهم کرد، آنها را با دقت تا خواهم زد و پاکت را با کمی تف بسته و به اداره پست رفته و آنرا برایش ارسال خواهم کرد.

صدای موزیک در گوشم را میشنیدم که داد میزد:
Now the day bleeds
Into nightfall
And you’re not here
To get me through it all
I let my guard down
…And then you pulled the rug
باران شدیدتر از هر طرف هجوم میآورد. دیگر گرفتن چتر بیفایده بود. قدمهایم را تندتر کردم. هرازگاهی پایم میرفت روی موزاییکی لق در پیاده رو و حجم زیادی آب و کثافت از زیرش روی کفشم میریخت. توی کفشم هم خیس شده بود و ترکیبش با صورت خیسم برای عصبانی شدنم کافی بود. از طرفی عصبانی هم بودم که چرا گرفتن تاکسی در این شهر اینقدر گران تمام میشود و اینکه چرا امروز باران شدید بود، عصبانی بودم که چرا بعد از سه سال هنوز کفشی ضد آب نگرفتهام. عصبانی بودم که چطور سه سال گذشته را دوام آوردهام. عصبانی بودم که خوشحال نبودم. شاید آن وقت دیگر برایم مهم نبود با چه خودکاری مینویسم، یا حتی به جای نوشتن نامه تلفن را بر میداشتم و به او زنگ میزدم و در چند دقیقه حرفم را میگفتم. عصبانی بودم که خود را اسیر کرده بودم. فکر کردم در این شُرشُر باران اگر داد بزنم آیا کسی متوجهام میشود؟ همیشه وقتی خیلی عصبانی هستم دوست دارم داد بزنم. فکر میکنم این کار کمک خواهد کرد که آرام شوم. قبلا در خانهی پدری شبها که از هجوم فکر و خیال و ناراحتی، عصبانی بودم بالش را روی دهنم میگذاشتم و داد میزدم. بعد سریع خودم را به خواب میزدم که مثلا من نبودهام. اما اینکه آیا آرام میشدم یا نه را به خاطر ندارم. البته آرام میشدم که زنده ماندم. در این هفت سال و این سه سال بعدش برای آرام کردن خودم چه کردهام؟
چرا خیابان ویا دل کورسو و مغازههای شیکش تمام نمیشد؟ چرا نمیرسیدم؟ تازه رسیده بودم به آبنمای پانتئون. صدای همهمهی توریستها میآمد و انبوهی از جمعیت صف کشیده بودند تا وارد کلیسا شوند. باران هم بند که نه حتی کم هم نشده بود. خیسی صورتم را با آستین مرطوبم پاک کردم و به آن روز تابستانی قبل از آمدنم به ایتالیا فکر کردم که در زیر سایهی درختان چنار خیابان ولیعصر قدم میزدم و داشتم تک تک جزییات آخرین دیدارمان را در ذهنم مرور میکردم. لبخند، رگهای دستانش، برق چشمان، بوی ادکلن و صدا و گرمی لبهایش. تمام آنچیزی که در این سالها در پس کلمات و نامهها پنهان مانده بود و حالا برای من خاطرهای دور و مبهم شده بود. آن روز همه چیز روشن بود.

تقریبا به انتهای خیابان رسیده بودم. صدای سایه در سرم بود که شعر میخواند:
تو از کدام راه میرسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
خیسی صورتم را پاک کردم و به اطراف نگاه کردم. به دنبال یک کتابفروشی کوچک در بین آن همه مغازهی شیک بودم و در آنطرف خیابان این مغازه را دیدم. از خیابان گذشتم و در پیاده رو مجبور شدم پشت زوجی که به ناگهان ایستادند تا هم را ببوسند بایستم. هنوز وقت داشتم. چشمانم را بستم و فکر کردم که چطور در این سه سالی که مُدام برای من پاییز بوده دوام آوردهام. پس میتوانستم این چند ماه را هم زنده بمانم. در تقویم بهار بود. تا تابستان چیزی نمانده بود. تابستان همه چیز درست میشد. دوری تمام میشد. چشمانم را که باز کردم زوج عاشق رفته بودند. چراغهای مغازه از پشت شیشهی بخار گرفتهاش سوسو میزدند. با خودم گفتم یادم باشد کارت پستال هم بگیرم. نامهام چند گرم سنگینتر بشود آنقدر هم گران نخواهد شد. باید خودکار را میگرفتم و سریع به خانه برمیگشتم تا نامه را بنویسم و قبل از اینکه ساعت پذیرش بسته بینالملل تمام شود خود را به ادارهی پست نبش خیابان ویا ناتسیوناله میرساندم. وقت داشتم هنوز. درِ کتابفروشی را باز کردم و رفتم داخل. گرما و بوی کاغذ و کتاب و عطری ملایم به صورتم خورد. صدای موزیک بلندی میآمد:
Nothing goes as planned
Everything will break
People say goodbye
In their own special way
All that you rely on
And all that you can fake
Will leave you in the morning
…But find you in the day
نامه را شروع کردم: «اگر برای تعطیلات تابستانی هم نمیشود که بیایی من ناراحت نخواهم شد، فقط به من بگو که آیا بالاخره خواهی آمد؟ مثلا برای نوروز یا اصلا تا ابد…»
اگر دوست دارید بیشتر در دنیای نامهها و ایتالیا باشید تماشای قسمت جدید صفحه ۷۷ را پیشنهاد میکنم؛ «وقتی نامهها روایت میکنند» معرفی کتاب شهر و خانه نوشته ناتالیا گینزبورگ و معرفی سریال The Affair